بانو

الهه

به‌گمانم انسان خود را جوان‌تر از آنچه هست می‌بیند. زیباتر، باهوش‌تر و داناتر. ما خود را جوان‌تر از آنچه دیگران می‌بینند می‌پنداریم، اما عاقل‌تر و باتجربه‌تر از نسل‌های گذشته‌مان. در ما جوانی‌ست که با ولع زندگی را می‌مکد و پیر دانایی‌ست که دیگران را نصیحت می‌کند و به راه خویش می‌خواند.
در منِ میان‌سان «امیال فروخورده، آرزوهای بربادرفته و رؤیاهای درهم‌شکسته» تلنبار شده‌اند، و دختر جوانی در تکاپوست که با چشم امیدی دوخته به آینده قدم برمی‌دارد. با گذشت سال‌های زندگی‌ام قلبم مطمئن‌تر شده و شادی‌هایم عمیق‌تر شده‌اند. ریسمان‌های اطمینانم محکم‌تر بسته شده‌اند و خواسته‌های موهومی‌ام رنگ باخته‌اند. به پاره‌ای از آرزوهایم رسیده‌ام و پاره‌ای دیگر را رها کرده‌ام. درک لذت لحظات بزرگ‌ترین دستاورد زندگی‌ام است.
اما در منِ جوان، جوانی که شاید خود بیش از دیگران از وجودش واقفم، امید و ترسی به آینده‌ای دور موج می‌زند. آینده‌ای که هم دور و هم نزدیک است. تلنباری از کارهای پیش رو، هدف‌های متعالی، گذر از مسیرهای صعب‌العبور، و رسیدن به ثروت و شهرتی که انگار همیشه نیاز به داشتنش را حس می‌کنم لحظاتم را پر کرده است.

«بانویی از تاکنا» نوشته‌ی ماریو بارگاس یوسا، داستانی‌ست درهم‌تنیده از زندگی دختر جوان و مادربزرگ او. گویی که هر دو یک نفر هستند. پیری و جوانی هر دو یک انسان را می‌سازند. این نمایش‌نامه را لیلا حسین‌رشیدی ترجمه کرده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *