جوزف ک.
علی بندری در یکی از پادکستهاش جملهی جالبی میگه که من این تصویر رو از روی همون جمله ساختم: « ای بدبخت آدمیزاد، واقعاً! »
خیلی مواقع به صحت این جمله برمیخورم و به بیچارگی آدمیزاد نگاه میکنم. چارهای جز زیستن این ناتوانیها و بیچارگیها نیست. انگار نیمی از انسانبودن با همین ناتوانیها تعریف شده.
نمایشنامهی «جوزف ک.» اثر تام باسدن که براساس رمان «محاکمه»ی فرانتس کافکا نوشته شده است، داستان استیصال مردیست که به محاکمه کشیده میشود. «حتماً کسی درباره ی جوزف ک. دروغ گفته است چون او کار اشتباهی نکرده بود، ولی یک روز بازداشت شد.»
«محاکمه» داستان دلهرهآور مردی را روایت میکند که با دادگاههای قضایی مواجه شده است. جوزف ک. مستقیماً میگوید که بیگناه است ولی در تمام داستان اشارهای به جرم او نمیشود. همین مسئله باعث میشود مخاطب نیز مانند ک. اطلاعات زیادی در اختیار نداشته باشد و نتواند قضاوت کند که پایان مناسب برای داستان محکومیت است یا تبرئه. هرچند تبرئهی کامل خواب و خیال است، چراکه احتمال تشکیل دادگاهی منصف وجود ندارد؛ دادگاهی که تحت تأثیر سیاستها و روابط بینافردی قرار نگیرد.
«در میدان به راست برانید. میدان را کامل دور بزنید. برانید… محاسبه مجدد. میدان را کامل دور بزنید. محاسبه مجدد. مستقیم برانید. سر پیچ بعدی دور بزنید. محاسبه مجدد. در صد پیچ بعدی دور بزنید. میدان را کامل بزنید. چهل کیلومتر دیگر دوربین راهنمایی و رانندگی قرار دارد. دور بزنید. محاسبه مجدد. در بنبست بعدی به راست یا چپ برانید. مدام دور بزنید. محاسبه مجدد.» (از متن کتاب)
مقوای یکرو سیاه را با دست برش زدم و چیدمان کردم.